برادرم،مرد آگاهی و ایمان،اخلاص و تقوا،دانش و دین،محمّدرضا حکیمی.
در این فصل بد،که هر خبری می رسد،شوم است؛و هرچه روی می دهد فاجعه؛و«هر دم از نو،غمی آید مبارکبادم»؛نام شما بر این دو «یادنامه»،برای من یادآور آن آرزوی دیرینه و شیرینی بود،که همچون صدها هزار آرزوی دیگری که طوقی کرده بودم و به گردن فرا بسته بودم؛در این ترکتاز زمانه گسست و به یغما رفت.
و آن آرزو،در یک کلمه،بازگشت شما به میدان بود – میدانی که اینچنین خالی مانده است،و در پیرامون،نسلی عاشق و تشنه،نگران ایستاده و چشم انتظار تا مگر در برابر این«غوغا»،رویاروی این«دُن کیشوت»ها و «شُومن» های شبه هنری و شبه سیاسی و شبه مذهبی و این همه خیمه شب بازی ها که در مسجد و میخانه برپاست و کارگردان همه یکی است – سواری بیرون آید؛
شمشیر«علی»در دست و زبان«علی» در کام و دلی گدازان از عشق و سری بیدار از حکمت و سپر گرفته از تقوا و برگذشته از اُحُد و خندق و صفّین و صحرای طفّ و چمنزار سرخ عذرا و با ابوذر در ربذه به سر برده و با هزارها قربانی خلافت اموی و عبّاسی و سلطنت غز و مغول و سلجوقی و غزنوی و تیموری و ایلخانی و ...در سیاهچال های دارالاماره های وحشت،شکنجه ها دیده و در آوردگاه های خون و خیانت صلیبی ها شمشیر زده و خطّ کبود شلّاق استعمار تاتارهای مسیحی و آدمخوارهای متمدّن را در این قرن های غارت و خواب،بر جان و تن خویش تجربه کرده و پرچم رسالت خونخواهی هابیل بر سر دست و کوله بار آگاهی و رنج انسان بر پشت،راه سرخ شهادت را در طول این تاریخ طیّ کرده،و داغ فلسطین و بیت المقدّس و سینا و لبنان بر جگرش صدها زخم تازه نهاده؛و اینک،بر سیمای وارث «آدم» و «نوح» و «ابراهیم» و «موسی» و «عیسی» و «محمّد(ص)» و «علی» و «حسن» و «حسین» و...به مثابه یک «امّت» - چون ابراهیم – قلم را تبر کند و بت های نمرودی این عصر،عصر جاهلیّت جدید را بشکند و از عزیزترین ارزش هائی که بی دفاع مانده اند؛و آن همه یادهای قدسی که دارد فراموش می شود؛و این میراثِ گران و گرامی که دسترنج نبوغ ها و جهادها و شهادت های تمامی تاریخ ما است،بر باد می رود؛قهرمانانه دفاع کند،به یاد آورد و نگاه دارد.
علیرغم «این سموم که بر طَرْفِ بوستان ما می گذرد»،هنوز بوی گل و رنگ نسترن هست،هنوز نسل جوان که همهء توطئه های استعمار فرهنگی برای پوچ و پلید و بیگانه کردن وی به کار می رود،تب و تاب حقّ پرستی را دارد؛و برای مقابله با این سموم – که از همه سو وزیدن گرفته و یادآور همداستانی احزاب است و داستان خندق – [إِذْ جَاؤُوکُم مِّن فَوْقِکُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنکُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا: هنگامى که از بالاى [سر] شما و از زیر [پاى] شما آمدند و آنگاه که چشمها خیره شد و جانها به گلوگاهها رسید و به خدا گمانهایى [نابجا] مىبردید(احزاب-10)]در جست و جوی پایگاه اسلام راستین خویش اند و ایستادن بر روی دو پای خویش.
و هنوز حوزهء علمیّهء ما – که سیصد سال است از درون،بیمار خواب و خرافه اش کرده اند،و پنجاه سال است که از بیرون محاصره اش کرده اند و در همش می کوبند – استعداد معجزآسای خویش را در خلق انسانهای بزرگ و نیرومند و خلّاق و چهره های تابان و تابناک انسانی – حتّی در عصر انحطاط و سقوط و رواج بی شخصیّتی و تولید و تکثیر ماسک های مسخره و آدمک های مقوّائی و تکراری و همه پوک و دروغ و بی روح – نشان می دهد؛و نقش انقلابی و انسانی ویژهء خویش را – که جذب روح های عاشق و نبوغ های پنهان،از اعماق محروم ترین توده های شهری و بیشتر روستائی است،و سپس پیرایش و پرورش آن ها در چهرهء بزرگترین مراجع علمی و فکری مردم و والاترین رهبران و مسئولان جامعه و درخشان ترین جهت های زمان،و آنگاه سپردن زمام سرنوشت عصر خویش به دست آنان – همچنان به دست دارد.
در چنین یأس و با چنین مایه های امید،خاموش ماندن کسی چون شما،پیداست که تا کجا یأس آور است.درست به همان اندازه که اکنون شکست سکوتتان و شنیدن سخنتان،امیدبخش است.
ادامه دارد...